محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

ملیکا

امروز ساعت 7 شب ملیکا برای اولین بار غلت زد و خودشو به شکم کرد و بخاطر اینکه نمی تونست خودشو تکون بده عصبانی شد و گریه کرد دوتا دستشو مشت می کنه و میزاره توی دهنش و بعضی از اوقات هم دو تا از انگاشتاشو و جدیدن هم دهنش رو مزه می کنه . الهی قربونت بشم مامانی    ...
16 مرداد 1391

چی بهت بگم آخه ......

یه شب بابایی وقتی از مغازه اومد سه تا خربزه دستش بود و گفت یک وانتی که از روی باسکول داشت رد می شد زد به ماشینم و برای همین این سه تا خربزه رو به خاطر خشی که روی ماشین افتاد رو بهم داد و این حرفای بابایی تو ذهنت مونده بود از اون موقع به بعد هر وقت بابایی دو دستش خربزه بود بهش می گفتی بابایی باز آقای وانتی زده به ماشینت و دوباره بهت خربزه داده آره !!!! یه شب دلمه داشتیم و به بابایی گفتم بریم امامزاده وسایلا رو برداشتیم و رفتیم ده دقیقه بعدش یک اتوبوس اومد و دو سه نفرشون موکت آوردن و نزدیک ما پهن کردن و سفره انداختن و بقیه مسافرا وقتی از زیارت اومدن نشستن سر سفره داشتن شام میخوردن یکی از همون آقاها دو پرس غذا برامون آورد بابایی قبول نمی کر...
16 مرداد 1391

یه همسفر کوچولو

روز اول ماه رمضون خونه مادرجون بودیم نوید ساکش رو آمده کرده بود که با ما بیاد خلاصه اجازشو از باباش گرفت و با ما اومد . شما هر شب بهش می گفتی دلت که برای بابا و مامانت که تنگ نشده ! اینجا خیلی دوره , یه دفعه گریه نکنی بهش می گفتی ببین حالا که آوردیمت دیگه اینهمه فضولی نکن ، دلت نباید تنگ بشه فهمیدی و رشبی که قرار بود فرداش دایی مهدی و زن دایی و مادرجون ابیان نوید رو ببرن این همه گریه کردی و گفتی دایی مهدی نیا هر وقت که ما اومدیم نوید رو با خودمون میاریم و وقتی اومدن و یه افطاری و سحری پیشمون بود و صبحش میخواستن برن مادرجون گفت بهتر زودتر بریم که محراب بیدار نشه و گریه نکنه  
6 مرداد 1391

سوراخ کردن گوشای ملیکا

بابایی اوایل راضی نمی شد که گوشای ملیکا رو سوراخ کنیم اما بالاخره امروز عصر رفتیم و گوشاشو سوراخ کردیم و یه کوچولو گریه کرد و ساکت شد قربونش بشم الهی
13 تير 1391

بابایی من گم شدم

سلام عزیز مامان امروز تصمیم گرفتم برم اداره تا کارای حقوقم رو درست کنم شما هم گفتی مامانی منم میخوام بیام ، منم ملیکا رو گذاشتم پیش مادرجون و شما رو با خودم بردم اداره ، شما رو تو اتاق همکارا گذاشتم و رفتم به اتاق یکی دیگه از همکارا و چون یه خورده دیر کردم شما هم گوشی رو از توی کیفم برداشته بودی به بابایی زنگ زدی که بابایی من گم شدم وقتی اومدم پیشت همکارا گفتن پسرت به باباش زنگ زد و نمی دونیم چی گفت که باباش خیلی ناراحت شد همون موقع بابایی زنگ زد و گفت کجایی محراب گم کردی منم گفتم موضوع رو براش گفتم وقتی بهت گفتم مامانی چرا این کار رو کردی گفتی من به بابایی نگفتم که گم شدم وقتی اومدیم خونه مادرجون گفت محراب رو گم کردی بابایی به دایی غلامرض...
12 تير 1391
1